ترانه ای از خودم به نام ( سرنگون )
من بدیا رو قشنگ میبینم
همه ی آدمارو مشنگ میبینم
هر چند میشینم و پا نیستم
تسخیر شیطان ، سوی خدا نیستم
می ایستم رو به تو رو به صفر
رو به پوچی منتهی تا غروبه صفر
راهیه راهی که تباهی منجرش
و روی دل طرح سیاهی مندرج
از این همه تیرگی شک شاید شی
عجیب لغایت الی بی نهایت شی
روایت شی شکلی چند خالی شده
هر چند عالی شده ، فکره ترس را دچار
و شبیه آب فکره ما
می شود شاید بخار
بزار سر برگه زندگی این باشه
عشق و چه پر رنگه این واژه
ما رو به خاک نشوندی و دادی به فاک
زدیم واسه مزه ی آزادی به چاک
و مرا خاموشی فرا گرفت
و مثه گوسفند سر به چرا گرفت
توی این دوره درستی که را
که پای تی وی خیرگی چرا
مثه تلاش واسه ی زن
مثه تعریف واژه ی زن
که زمونه ما رو جا گذاشت
انصاف و زیره پا گذاشت
که جز با تنهایی سر نکردم
که فقط با خودم در نبردم
من مرده تنهای خاموشی شدم
شدیدا دچار فراموشی شدم
که عمری پای هیچ و پوچ
تلف شدم و باز فکره کوچ
که شاید روزی سنگین شوم
نه چو امروز غمگین شوم
که در حسرت دیروز نسوز
که به فردا چشم بدوز -